ماهنامه خط صلح – سوگ نهتنها تجربهای فردی از فقدان، بلکه پدیدهای اجتماعی و سیاسی است که ارتباط تنگاتنگی با ساختارهای قدرت، روایتسازی و حافظهی جمعی دارد. در جوامع تحت سلطهی دولتهای اقتدارگرا، مرگهای جمعی –بهویژه آنجا که ناشی از ناتوانی ساختاری، سانسور گسترده یا بحرانهای مدیریتی است— بُعد سیاسی ویژهای به خود میگیرند. در این وضعیت، واکنش دولتها به سوگ اغلب بر پایهی کنترل و مدیریت بحرانهای اطلاعاتی استوار است، نه همدلی یا پذیرش مسئولیت. سوگواری در این فضا، نهتنها بهمثابه یک احساس انسانی، بلکه بهعنوان ابزاری استراتژیک برای تضمین استمرار نظم موجود دیده میشود؛ یا باید در چهارچوبهای رسمی و هدایتشده شکل گیرد، یا بهعنوان تهدیدی امنیتی به سرکوب کشیده شود.
فجایع اخیر، از جمله انفجار در بندر رجایی در فروردین ۱۴۰۴ و حادثهی انفجار معدن زغالسنگ طبس در شهریور ۱۴۰۳، فرصتی را برای بازاندیشی در رابطه میان سوگ و سیاست فراهم میآورند. پرسش اصلی این نوشتار آن است که چگونه میتوان در چنین شرایطی سوگ را بهمثابه شکلی از کنش سیاسی تفسیر کرد؟ و در این راستا، چگونه قدرتهای حاکم با کنترل بر بدنهای مرده، حذف روایتهای غایب و مدیریت حافظههای معلق، سعی در مهار انرژی رهاییبخش سوگواری دارند؟ این نوشتار با بهرهگیری از رویکردهای نظری در حوزهی مطالعات سوگ، تلاش خواهد کرد تا نشان دهد چگونه سوگ میتواند بهعنوان بستری برای مقاومت، بازنمایی و بازیابی عاملیت جمعی عمل کند. در اینجا سوگ نهفقط یک واکنش احساسی به فقدان است، بلکه بهعنوان فضایی برای بروز مقاومتهای نمادین و بازپسگیری قدرت در مقابل سازوکارهای سرکوبگری که در پی انکار و مهار سوگ هستند، عمل میکند.
چه کسی سزاوار سوگواری است؟
در سنت روانکاوی، بهویژه در اندیشهی زیگموند فروید، سوگ نه صرفاً واکنشی عاطفی به مرگ یک فرد، بلکه پاسخی پیچیده به فقدان –چه عینی و چه انتزاعی— توصیف شده است. فروید در «سوگ و مالیخولیا» (Mourning and Melancholia) تاکید میکند که این واکنش میتواند ناظر به از دست دادن کشور، آزادی یا یک ایدهآل باشد. از این منظر، سوگ صرفاً یک تجربهی غمناک نیست، بلکه میدان متراکمی از کنشهای احساسی، اجتماعی و نهادی است. تمایز فروید میان سوگ و مالیخولیا—که دومی را «سوگی بدون پایان» میداند—اشارهای ضمنی به امکانناپذیری فراموشی و مقاومت در برابر پایانبخشی به فقدان دارد؛ امری که میتوان آن را زمینهای برای بسط تحلیل سیاسی سوگ دانست.
در ادامهی این منطق، آیینهای سوگواری بهویژه مراسم خاکسپاری، بهعنوان صحنههایی برای بازنمایی سیاست تعلق و هویت عمل میکنند. آنچه سوگواری مینامیم، همزمان کنشی فردی و اجتماعی است که مرزهای تعلق را بازتعریف میکند: چه کسی سزاوار سوگواری است؟ چه کسی مجاز به سوگورزی است؟ و چه کسی باید از این فضا کنار گذاشته شود؟ همانگونه که آنتونی آپیا (Anthony Appiah) اشاره میکند، سیاست هویت همواره درگیر تمایز میان «درون» و «بیرون» است. سوگ نیز در این چهارچوب، یکی از مکانیزمهای تثبیت یا به چالشکشیدن جایگاه سوژه در نظم اجتماعی-سیاسی است.
بدینترتیب، آیینهای سوگواری را نباید صرفاً بهعنوان رخدادهای عاطفی-مذهبی فهمید، بلکه باید آنها را بهمثابهی صحنههایی در نظر گرفت که در آنها هویتهای فردی و جمعی بازسازی میشوند. مرگ در این معنا، لحظهای است که هویت اجتماعی فرد متوفی تثبیت میشود؛ از خلال بدن بیجان، روایتهای زنده دربارهی اینکه چه کسی بوده، به چه تعلق داشته و چه کسانی مجاز به سوگواری برای او هستند، بازتولید میشوند. مراسم سوگواری با تعیین مخاطبانی مشخص، بهطور ضمنی شکلگیری نظمهای عاطفی و هویتی را ممکن میسازد.
در همین چهارچوب جودیت باتلر (Judith Butler)، قدرتی مقاومتی و برهمزننده برای سوگ قائل میشود. از نظر او سوگ میتواند به صحنهای برای بروز فقدانهایی تبدیل شود که پیش از این، امکان بیان نداشتهاند؛ فقدانهایی که میتوانند نظم حاکم بر چگونگی سوگواری را به چالش بکشند و بازتعریف کنند. هنجارهای تثبیتشده در جامعه تعیین میکنند چه کسانی سزاوار سوگواری هستند و چه کسانی نیستند. گرچه این نوشتار به دنبال ریشهیابی این هنجارها نیست، اما مهم است ببینیم چگونه همین هنجارها مشخص میکنند چه کسانی باید سوگوار شوند و چه کسانی نباید.
در بسیاری موارد، گسترش هنجارها با تولید انگهایی همراه است که برخی بدنها را «نامعمول» یا «نامطلوب» جلوه میدهند. همین انگزنی سبب میشود که سوگواری و برگزاری مراسم برای این بدنها ناپسند و حتی شرمآور تلقی شود. در نتیجه مرزی پررنگ میان «ما» و «دیگران» شکل میگیرد که در مرگ نیز امتداد مییابد. این تمایز موجب پیدایش گروهی از «سوگداران بیارزش» میشود که نهتنها اجازهی برگزاری آیینهای سوگ ندارند، بلکه رنج و اندوهشان نیز نادیده گرفته میشود و در سکوت، شرم یا ننگ دفن میگردند.
باتلر این ناتوانی در سوگواری را فرصتی برای مقاومت میداند. از نظر او مراسم سوگ میتواند به صحنهای برای ابراز خشم در برابر نیروهای سرکوبگر بدل شود. وقتی برای کسانی سوگواری میشود که از نظر نظم حاکم سزاوار سوگ نیستند، شرایط جدیدی برای تعریف سوگپذیری ایجاد میشود. در این موقعیت مراسم خاکسپاری به زمانهایی «نابهنجار در دل نظم معمول» تبدیل میشود و سوگداران، درواقع، نقش متفاوتی را بر عهده میگیرند. آنها با بهرسمیتشناسی فقدانهای طردشده، بدنهایی را که پیشتر بیارزش شمرده میشدند، آنها را به نشانههایی از افتخار، هویت و مقاومت تبدیل میکنند. به همین دلیل، سوگواری به کنشی برهمزننده تبدیل میشود که با بازطلبی فقدانهای ممنوع، هنجارها را به چالش میکشد.
نکروپولتیک و نظمدادن به سوگ
نظمدادن به مرگ و به تبع آن، نظمدادن به سوگ، از سازوکارهای بنیادین قدرت در دولتهای مدرن و پسااستعماری است. اگر فوکو در تحلیل خود از بیوپولتیک، بر مدیریت زندگی، سلامت و باروری تاکید داشت، آشیل مبمبه (Achille Mbembe) در نظریهپردازی خود از نکروپولتیک (Necropolitique)، نشان میدهد که دولتها نهتنها زندگی، بلکه مرگ را نیز سازمان میدهند: اینکه چه کسی باید بمیرد، چگونه بمیرد، و آیا مرگ او شایستهی سوگ و یادآوری هست یا نه. در این دستگاه قدرت، مرگ نه یک پایان طبیعی، که شکلی از تکنولوژی سیاسی میشود: تکنولوژیای برای حذف، انکار، ترسافکنی و استقرار اقتدار.
در بافتار دولتهای سرکوبگر، بدنهایی هستند که مرگشان به رسمیت شناخته نمیشود، چه رسد به سوگشان. سوگ برای این بدنها –بدنهای «غیرقابلسوگواری»— در تعلیق قرار میگیرد، چرا که یادآوری مرگ آنها همزمان یادآوری بیعدالتی، خشونت ساختاری و مشروعیتزدایی از اقتدار حاکم است. در چنین ساختاری، دولت نهتنها مرگ را تولید میکند، بلکه تلاش میکند تا نشانههای مرگ را نیز کنترل، پنهان یا تحریف کند. قبرهای بینام، پیکرهای ربودهشده، ممنوعیت مراسم سوگواری و بازداشت خانوادههای داغدار، نمونههایی از این نظم نکروپولیتیک هستند که در آن مرگ نیز تنها در صورتی قابلتحمل است که در جهت تثبیت گفتمان رسمی عمل کند.
اما آنچه این نظم را بیشازپیش افشا میکند، مقاومت در برابر آن است: مقاومت از طریق سوگ، از طریق اصرار بر به یادآوردن، از طریق اشکهایی که علنی میشوند و تابوتهایی که بر دوش جمع حمل میشوند، ولو برای لحظهای کوتاه. در لحظهی سوگ، بدن مرده به بدن سیاسی بدل میشود؛ چرا که دیگر نهتنها موضوعی برای فقدان، بلکه موضوعی برای اعتراض است. این همان چیزی است که دولت از آن هراس دارد: مرگی که بدل به فریاد شود، نه مرگی که در سکوت دفن گردد.
در اینجا، مرگ، آنگونه که مبمبه میگوید، از عرصهی صرفاً زیستی خارج میشود و وارد عرصهی نبرد سیاسی میشود. این نبرد، نبردی بر سر ارزش بدنهاست: کدام بدنها «ارزش زیستن» دارند و کدام بدنها، حتی در مرگ، سزاوار «سوگواری» نیستند؟ نظم نکروپولتیک، این ارزشگذاری را تثبیت میکند، اما کنشگران سیاسی، خانوادههای داغدار و جامعهی خشمگین، از طریق سوگ علنی، این نظم را به چالش میکشند. آنجایی که مادران در میدان میایستند و با تصویر فرزندانِ کشتهشدهشان سخن میگویند، سوگ دیگر صرفاً امری خصوصی نیست؛ به صحنهی داوری جمعی بدل میشود.
در این وضعیت، دولت در برابر دو امکان قرار میگیرد: یا باید سوگ را سرکوب کند، یا آن را جذب و بیخطر سازد. جذب سوگ به معنای رسمیسازی آن، بیخطرسازی آن، و فروکاستنش به مناسک بیاثر است. اما تا زمانی که سوگ، همچنان حامل خشمی فروخورده، بدنی آسیبدیده، و صدایی سانسورشده باشد، مقاومت باقی میماند؛ مقاومتی که در دل فقدان شکل میگیرد و نهفقط بر مرگ، بلکه بر زندگیای که سلب شده شهادت میدهد.
نکروپولتیک، در نهایت، پروژهای است برای ازمیانبردن خاطره. اما سوگ، بهمثابهی کنشی جمعی، میتواند حافظه را حفظ کند. اگر قدرت، بدنها را میکشد تا تاریخ را پاک کند، سوگواران با اشکها و فریادهایشان، تاریخ را بازمینویسند. نه از موضع پیروزی، بلکه از دل فقدان. این بازنویسی، شاید شکل دیگری از سیاست باشد: سیاستی که از دل مرگ، زندگی را فریاد میزند.
سوگ بهمثابه کنش جمعی و حافظهی مقاومت
در شرایطی که حاکمیت با خشونت سازمانیافته نهفقط بدنهای معترض، بلکه حتی حق سوگواری را از بازماندگان سلب میکند، سوگ بدل به امری صرفاً فردی نمیشود، بلکه به کنشی جمعی و مقاومتی بدل میگردد که در لابهلای شکافهای نظم نمادین قدرت بروز مییابد. در چنین بسترهایی، سوگواری دیگر نه نشانهی پذیرش فقدان، بلکه شیوهای برای بازپسگیری تاریخ، حافظه و هویت است؛ عملی که نه به گذشته، بلکه به آینده تعلق دارد.
سوگواری جمعی در زمینههای سرکوبگر، حامل نوعی خلاقیت سیاسی است. مراسم غیررسمی بزرگداشت کشتهشدگان، نوشتن نامها بر دیوارها، انتشار تصاویرشان در شبکههای اجتماعی، ساختن و بازنشر ویدئوها، پچپچ کردن خاطرات، و حتی نامگذاری فرزندان با نام کسانی که از دست رفتهاند، همگی نمونههایی از احیای حافظهای هستند که دولت میکوشد از میان ببرد. این اشکال از سوگ، نهتنها جایگزین سوگواری رسمی نمیشوند، بلکه در تعارض با آن قرار میگیرند؛ سوگی بدون آرامش، بدون بستهشدن، سوگی که مرز میان مرگ و زندگی، میان گذشته و حال را مدام باز میگشاید.
این نوع سوگواری، زمانمندی متفاوتی دارد. برخلاف سوگ روانکاوانه که به سوی بستهشدن، آشتی و بازگشت به زندگی سوق میدهد، سوگ مقاومتی، زمان را تعلیق میکند. مرگ به رویدادی بستهشده تبدیل نمیشود، بلکه همچون زخمی باز باقی میماند که باید دیده شود، لمس شود، و از آن سخن گفت. در اینجا، سوگ نوعی «خاطرهسازی از آینده» است؛ یعنی بازتاب امید به جهانی که در آن عدالت، اگر نه برای مرده، دستکم برای زندهها محقق شود. مفهوم «حافظهی مقاومت» دقیقاً در همینجا معنا پیدا میکند: حفظ نام و یاد کشتهشدگان، نه از سر نوستالژی، بلکه برای خلق امکانی دیگر از زندگی. هر یادآوری، شکلی از شهادت است. هر بار گفتن نامی که قدرت میکوشد از حافظهی عمومی حذف کند، کنشی است علیه حذف. این یادآوریها از رسانههای رسمی بیرون رانده میشوند، اما در شبکههای اجتماعی، دیوارهای شهر، و بدنهای بهیادمانسپارنده بازمیگردند.
بدنهای سوگوار در خیابان، در گورستان، در خلوت خانه، یا در صفحات مجازی، حاملان نوعی سیاست متفاوت هستند؛ سیاستی که نه در خواست قدرت، بلکه در اصرار بر فقدان شکل میگیرد. در اینجا، مقاومت نه از طریق سازمان یا ساختار حزبی، بلکه از طریق حافظه، عشق، و رنج امکانپذیر میشود. در نهایت، سوگ بهمثابهی کنش جمعی، از یک سو زبانِ دیگری برای گفتوگو با مردگان میسازد، و از سوی دیگر امکان زیستن در جهانی دیگر را فراهم میکند. جهانی که در آن بدنهایی که بهخشونت حذف شدهاند، بهشیوههایی دیگر بازمیگردند: در روایتها، در آیینها، در حافظهای که نهفقط به گذشته، بلکه به آینده وفادار است.
موخره
در این نوشتار، سوگ نه یک وضعیت روانی، بلکه یک کنش سیاسی و حافظهمحور است؛ شکلی از پایداری در برابر فراموشی و حذف. بدنهای سرکوبشده و کُشته، از طریق ممنوعیت سوگواری یا تحقیر بازماندگان، از ساحت عمومی بیرون رانده میشوند. اما همین فقدان، شکافی میسازد که مقاومت از آن برمیخیزد. سوگ، زبان سکوت و اشک است، اما در همین بیزبانی، بدل به فریادی تاریخی میشود. در این روایت، سوگواری نه پایانِ اندوه، بلکه آغازِ حافظه است. حافظهای که با تکرار نامها، تصاویر و مناسک، مرگ را از خاموشی بیرون میکشد. برخلاف سوگ فردیِ درمانمحور، سوگ جمعی، تاریخی و سیاسی است؛ حافظهای زنده که با قدرت رسمی در تضاد قرار میگیرد. رسانهها، تصاویر و بدنهای سوگوار، حامل این مقاومت حافظهایاند. در عین حال، سوگ نیز نابرابر است؛ نه همه بدنها به یک اندازه سوگواریپذیرند، نه همهی بازماندگان امکان عزاداری دارند. سوگ در نسبت با جنسیت، طبقه و قدرت، به سیاستی پیچیده بدل میشود. اما درست در دل این نابرابریها، سوگ به امکانی برای بازگشت نامها و احضار گذشته بدل میگردد؛ گذشتهای که راه را برای آیندهای دیگر میگشاید. سوگ، بهمثابهی وفاداری به رنج، حامل امید است؛ امیدی که از دل حافظهی زخمخورده، امکان یک زندگی دیگر را پیش میکشد. بدینسان، سوگ نه پایان، که آغاز سیاست است.
پانوشتها:
-
Anstett, E., Duterme, C., & Robin Azevedo, V. (2023). Transforming funeral practices: Rituality and necropower in mass death situations. Death Studies, 47(۶), ۶۴۱–۶۴۳.
-
Duterme, C. (2020). A political dimension of grief: Individual and social healing after conflict. Death Studies, 45(۱), ۷۱–۸۱.
-
Mitima-Verloop, H. B., Mooren, T. T. M., & Boelen, P. A. (2019). Facilitating grief: An exploration of the function of funerals and rituals in relation to grief reactions. Death Studies, 45(۹), ۷۳۵–۷۴۵.
-
Silverman, G. S., Baroiller, A., & Hemer, S. R. (2020). Culture and grief: Ethnographic perspectives on ritual, relationships and remembering. Death Studies, 45(۱), ۱–۸.