توضیح ضروری : در دنباله بحث روان شناختی در متن ( نیم نگاهی به یک پوستر )

این روایت واقعی است، متنی که توسط یک هموطن برایم ارسال شده است و بدون دخل و تصرفی آن را عینا در اینجا می آورم .

 

” این شد زمانی که داشتم می‌رفتم شلاقم رو بخورم، ساعت شش صبح ،  نشستم لباس‌هامو اتو کردم ، اُدُکلن زدم و کاملاً شیک و مرتب و برازنده ، رفتم برای شلاق خوردن”

 

 

ساعت شش صبح بود. هوا هنوز تاریک ، در آن سرمای مبهمی که میان روزمرگی و اضطراب می‌لولید، او برخاست. لباس‌هایش را اتو کرد، ادکلن زد و با قامتی آراسته و شیک، به استقبال شلاق رفت.

و این تنها رفتن نبود. نه همراهی داشت، نه چشمی در راه بود، نه دستی در دست. حتی تا لحظه آیی که گوشت پشتش با شلاق شکافته شد ، جز خودش و تصمیمی که گرفته بود: “ضعف نشان ندهد”.

در ذهنش فقط یک چیز می‌چرخید: نه ناله، نه خم شدن، نه شکستن.

او می‌دانست که کسانی که در آن‌سو ایستاده‌اند، از بوی خون، لذت می‌برند. بویی که برایشان نشانه تسلط است، نشانه‌ی دریدن انسانیت، خرد کردن کرامت انسانی، و فتح بدن.

اما او ادکلن بر تن زده بود تا بوی تعفن جلادان به مشامش نرسد. تا حتی در لحظه‌ای که گوشت پشتش با شلاق شکافته می‌شود، مشامش پر باشد از رایحه‌ای که از خودش است، نه اینکه در اثر شلاق آنها !!!

وقتی که اولین ضربه نشست و بعد دومی و سومی، وقتی که خطوط سرخِ زخم، به آرامی بر پوستش نقش می‌بست و قطره‌های خون آرام‌آرام راه می‌گشودند، بوی خون نبود که فضا را پر کرد، بوی عطر بود.

عطری که از تن او برخاست، نه برای جلب ترحم، که برای آزار شکنجه‌گرانی که از «تمیزی»، از «شأن»، از «عطر انسان» بیزار بودند.

آنان می‌خواستند تنِ تحقیرشده، بدنِ پَست‌شده، قربانیِ نزار را ببینند. اما آن‌چه دیدند، زنی بود با قامتی ایستاده، شانه‌هایی صاف، و خونی که آمیخته با عطر بود. نه فقط تن، که اراده‌اش را شلاق می‌زدند.

شلاق نمی‌توانست عطر را از خون پاک کند.

این‌گونه، او نه فقط از درد عبور کرد، بلکه لحظه‌ای ساخت که شکنجه‌گر را هم دچار اضطراب کرد.

او بوی خون را نپذیرفت، بوی عطر را تحمیل کرد.

در اوج بی‌قدرتی، قدرت نمادین خویش را بازآفرید.

این‌بار، تختِ شلاق، قربانگاه نبود؛ صحنه‌ی ایستادگی بود.

این هم، همانند فریاد و مشت، شکلی دیگر از مبارزه بود.

 

فروید از «غرور خود» (ego pride) در برابر تحقیر حرف می‌زد،

و ویکتور فرانکل، روان‌پزشکی که از اردوگاه‌های مرگ نازی جان به در برد، در کتاب انسان در جست‌وجوی معنا نوشت:

 

“همه چیز را می‌توان از انسان گرفت، جز یک چیز: آزادی در انتخاب واکنش در هر شرایطی.”

 

شاید روزی برسد که بوهای تاریخ را بتوان شنید.

آن‌وقت خواهیم گفت:

در سلول‌هایی که قرار بود بوی خون بماند، بوی عطر ماند.

و این، پایان کار نبود…

 

آنان که شکنجه‌گر بودند، عادت داشتند تنِ قربانی را با فریاد و گریه تحویل بگیرند، تن‌هایی که با التماس به تخت بسته شوند.

اما اکثر از میان آن‌ها، درست لحظه‌ای که نامشان را صدا می‌کردند، خودشان بلند می‌شدند، آرام، بی‌لرزش.

نه برای تسلیم، که برای شکستن تصور شکنجه‌گر.

خودشان روی تخت دراز می‌کشیدند، بی‌آنکه کسی مجبورشان کند.

نه از سر تسلیم، که از سر تحقیر متقابل.

انگار نه آن‌ها قربانی‌اند، که شکنجه‌گر در بازی خود بازنده‌ای‌ست که مجبور شده «اراده‌ای ایستاده» را به زور بخواباند، و حالا می‌بیند که این اراده خودش خوابیده، با چشمانی باز و ساکت.

این صحنه، روان شکنجه‌گر را می‌لرزاند.

تخت، آن‌چنان که آنان می‌خواستند، محل تسلیم نبود، بلکه به آیینی بدل می‌شد که در آن، قدرت قربانی، قدرتی معکوس و تیز، خود را به رخ می‌کشید.

اینجاست که باید گفت:

نه از آن ضربات شلاق،

بلکه از لحظه‌ای که قربانی، بی‌واهمه، با وقار، خود را به تخت سپرد،

روح شکنجه‌گر، نخستین ترک را برداشت.

 

ناصر کمالی

۶ ژوئن ۲۰۲۵