ماهنامه خط صلح – پرسش این است: آیا تواب میتواند به شکنجهگر بدل شود؟ اما شاید مناسبتر آن باشد که پرسش را به همدستی «تواب» با «شکنجهگر» تغییر دهیم: آیا تواب میتواند همدست شکنجهگر شود؟ «شکنجهگر واقعی» با تبدیل قربانی بهطعمهی خود، اطاعت مطلق زندانی را بهدست میآورد، اما هیچگاه حاضر به واگذاری جایگاه «مقدس» شکنجهگری خود نیست.
پیش از پرداختن به پدیدهی تواب و همدستی بخشی از توابین تا نهایت تباهی اخلاقی، لازم است تأکید کنم که: اینسخن، نباید بهمعنای نادیده گرفتن مقاومت مبارزانی باشد که در زیر بدترین شکنجهها مقاومت کردند، تن به تباهی ندادند، ارزشهای آرمانی خویش را حفظ کردند و در نبردی نابرابر، با بهای سنگینی که پرداختند، شکنجهگران را به زانو درآوردند.
این واقعیت بر هیچکس پوشیده نیست که در بین زندانیان سیاسی آن دوره، توابها در اقلیت بودند. با این حال نمیتوان هنگام ترسیم چهرهی زندانهای دههی شصت پدیدهی توابها را که بخش ننگین زندانهای جمهوری اسلامی بود، نادیده گرفت. حتی اگر نقش آنها را به اقلیتی پر سر و صدا یا ابزار تبلیغاتی و ویترین نمایش جمهوری اسلامی برای تخریب چهرهی زندان، تقلیل دهیم، چیزی از این حقیقت کم نمیکند که این ویترین، رسواتر از آن بود که حقانیتی برای دستگاه سرکوب فراهم آورد، چرا که دلیلی عریان، بر حضور شکنجه و شکنجهگر در زندان بود.
سلسلهمراتب توابین در همدستی با شکنجهگران
نقشی که توابها در سرکوب داشتند، بهعواملی چون جایگاهشان در گذشته و سابقهی سیاسی آنها بستگی داشت. آنچه برای بازجو اهمیت داشت این بود که بسنجند، هرکدام از توابها، در چه موقعیت و جایگاهی بیشترین بهره را برای سیستم میتواند داشته باشد. در واقع، بهکار گرفتن توابها در سرکوب، طی سلسله مراتب خاصی انجام میشد. در بالاترین رده، کسانی قرار داشتند که همدست بازجوها بودند، صبح به خدمت فراخوانده میشدند و شب برمیگشتند. این دسته از مزدوران –چه شلاق بهدست گرفته باشند یا نه— در ردیابی فعالیت سازمانها و دستگیری نیروهای فعال، کمک بزرگی به بازجوها میکردند، ایندسته از توابین، اطلاعات و اسرار درونی سازمانی را –که خیلیها به بهای تحمل شکنجههای جانفرسا، تا پای مرگ در حفظ آنها کوشیده بودند— در اختیار بازجوها قرار میدادند. آنها در ازای خدمت «بزرگی» که برای دستگاه اطلاعاتی نظام میکردند، این امکان «کوچک» برایشان فراهم میشد که در سلولهای درباز و یا اتاقهای جداگانه با امکانات بیشتر، دوران خفتبار حبس خود را بگذرانند. از آنجا که بین زندانیها منفور بودند، خودشان هم ترجیح میدادند که در بندهای عمومی نباشند. در بین ایندسته از توابها، کسانی وجود داشتند که در تدارک مراسم پیش و پس از اعدام و شلاقزنی نیز همراه جلادان بودند. واقعیت این بود که بازجوها، برای «شکستن» و از بین بردن خوی انسانی زندانیان، آنها را به اینکارهای پست مجبور میکردند. داوری در خصوص دلایل همکاری زندانیان با شکنجهگران، بسیار دشوار است.
دستهی دیگر، کسانی بودند که نقش نگهبانی اتاقها و بندها به آنها محول میشد. کار ایندسته از توابان مزدور، زیر نظر گرفتن رفتار و حرکات و گزارش خصوصیترین رفتار زندانیان به بازجوها بود. اجرای مقررات نفسگیر در زندان، جز با حضور آنها میسر نمیشد. پاسدارها و زندانبانان میآمدند و میرفتند، این توابها بودند که شب و روز با زندانیها سر میکردند و میتوانستند کوچکترین رفتار و حتی حالات روحی زندانیان را مشاهده و گزارش کنند. مشق شبشان گزارشنویسی بود. با امر و نهی، احساس قدرت میکردند و در اعمال خشونت، گوی سبقت را از پاسدارها میربودند. ضربوشتم بیدلیل زندانیها، جزو وظایف روزمرهی توابین –بهویژه در بند مردها— بود. در زندان قزلحصار، مسئولیت کل بندها بهعهدهی آنها گذاشته شده بود. سهیم کردن زندانی تواب در نگهبانی زندان و به خدمت گرفتن «کارکُن»های بیمزد و مواجب –که برای رهایی خود، تن به هر رذالتی میدادند، سوای سیاست درهم شکستن روحیهی زندانی— برای رژیم نفع اقتصادی هم داشت و از هزینههای زندان میکاست.
در پایینترین سلسله مراتب این مزدوران، توابهایی بودند که مسئولیتی در ادارهی بندها نداشتند، اما در کینهورزی و دشمنی با زندانیها، چیزی از بازجوها کم نداشتند. آنها برای ایجاد فضای ارعاب و اختناق بندها –در همراهی با توابهای رده بالا— نقش سیاهی لشکر را بازی میکردند. با کنار گذاشتن داوود رحمانی از ریاست زندان قزلحصار در تابستان ۱۳۶۳ و عزل اسدالله لاجوردی از دادستانی و مدیریت زندان اوین، بخش بزرگی از زندانیها و در رأس آنها توابها، آزاد شدند. جمهوری اسلامی بعد از نابودی سازمانهای سیاسی، نگهداری آنحجم از زندانیها را بهسود خود نمیدید. تغییر در مدیریت این دو زندان، هرچه بود، باعث شد زندان جان تازهای بهخود گیرد و مقاومت در اشکال آشکارتری نمایان گردد. در زندانهای شهرهای دیگر، وضعیت متفاوت بود. طی گزارشهایی که از زندان شیراز و تبریز به بیرون درز کرد، مشخص شد که آزادی عمل توابها، ابعادی هولناکتر و تداوم بیشتری داشته است.
زندانی در لباس زندانبان؟ چگونه میتوان آن را توضیح داد؟
آنچه گفتیم، ترسیم بسیار کلی از چهرهی توابهای دههی۶۰ بود، شرح دقیق چهرهی آنان، بسته به تجربهی دیگران، میتواند بسیار پرمناقشه باشد. موضوع مهم، پرداختن به چرایی این پدیده است؛ چرا کسانی که برای عدالت و آزادی و مخالفت با حکومت جبار، راه مبارزه را پیشگرفته و خطرهای زیادی را بهجان خریده بودند، یکباره به تمام آرمانها پشت کردند و همدست ستمگرانی شدند که در برابرش ایستاده بودند؟
پاسخ به این سوال را میتوان از جنبههای مختلف بررسی نمود. بهعنوان مثال میتوان خصوصیات فردی را در توضیح «ایستادگی» یا «شکست» زندانیان مدنظر قرارداد، اما باید پذیرفت که در مخوفترین تونلها نیز، راهی برای انتخاب وجود دارد؛ بهاین معنی که به هیچوجه نمیتوان«مسئولیت فردی» را دستکم گرفت. در نگاه کلیتر، این نکته را روشن میشود که برجستهکردن «خصوصیات و مسئولیت فردی» و پرداختن بهحاشیهها، میتواند مسئولیت حکومت در این جنایات را کمرنگ کند و چهرهی کریه برنامهریزان این رفتارهای غیر انسانی را بپوشاند.
پدیدهی توابسازی، محصول سیاستهای جنایتکارانه و دستپروردهی شکنجههای مذهبی در دههی شصت بود. لازم است که در اینارتباط، به دو نکته توجه داشتهباشیم. اول اینکه شکنجه، یک وضعیت است و به زیرزمینهای بازجویی، انفرادیهای مخوف و صحنههای اعدام محدود نمیشود. این اقدامات وحشیانه و روزمره، در طول مدت حبس همراه زندانی بود؛ گویی زندانی در تمام عمر از آن رها نخواهد شد. در کنار این وحشیگریها، رنج و آزاری که از طرف توابها بر زندانیان تحمیل میشد ظلمی مضاعف و دردی جانکاه بود، رنجی که در خاطرات تمامی زندانیهای دههی شصت بهوضوح دیدهمیشود.
واقعیت این است که تأثیرات این شکنجهها، صرفاً به آسیب جسمی زندانی محدود نمیشد، اینرفتارهای وحشیانه بر بدنهی زندان، روح و روان زندانیان و حتی بر پیکر جامعه آوار میگردید. صیحهی شلاقی که بر تن زندانی فرو میآمد، از جسم او فراتر میرفت و کل فضای زندان را پر میکرد. این درد و زخم، در تنها و روانها تکثیر و تکرار میشد. شکنجه از اتاقهای مخوف بیرون میآمد و رعب و وحشت میآفرید. تعدادی از مبارزان اعدام میشدند، اما تعداد بیشتری مجبور به شنیدن زوزهی تیرها و دیدن لالههای به دار آویخته بودند، بهگونهای که گویی به تماشای اعدام خویشتن نشستهاند. اینشکل از شکنجهها و ایجاد فضای وحشت، از شدتی برخوردار بود که میتوانست حس زندانی را مختل و عکسالعمل سنجیدهی او را دچار اختلال و حتی فلج کند.
القای احساس گناه
پدیدهی تواب و توابسازی، تنها در یک صورت قابل درک و توضیح است؛ آمران و عاملان اینرفتارهای غیر انسانی، سوار بر اسب ایدئولوژی تخریبی و دینمحور، دگراندیشان و زندانیانی را که اندیشه و عمل سیاسی مخالفت با حکومت اسلامی داشتند، وارد مقولهی گناه میکرد. با اینتوضیح، وقتی عمل سیاسی، با تعریف و تفسیرهای فقهی –نظیر کفر، شرک، الحاد، ارتداد، باغی و مفسد فی الارض— مورد قضاوت قرار میگیرد، مجازاتش شرعی و اسلامی در نظر گرفته خواهد شد؛ مجازاتهایی که کتب فقهی، آنها را از پیش تعیین کردهاند. در سیستم قضایی جمهوری اسلامی، وجود دادگاه، قاضی، وکیل، اثبات جرم و دیگر موازین حقوقی، صرفاً برای حفظ وجههی صوری مورد استفاده قرار میگرفت. شکل عریان این نوع مجازاتها را از دادگاههای انقلاب اسلامی دههی شصت بهوضوح دیدهایم.
در پیشبرد این سیاست، «زبان» نقش بسیار مهمی داشت. دستگاه پروپاگاندای اسلامی در خدمت آن بود تا زندانی را با اتهامات عمدتاً خیالی بمباران نماید، به این شکل شکنجه، اعدام، تیرباران و طرد زندانی، برای هیچکسی جای تأسف باقی نمیگذاشت و با این روش، جنایت و شکنجه، موجهتر جلوه میکرد.
وقتی دین، به ابزار سرکوب تبدیل میشود، شکل دیگری از مکافات دینی هم ظهور میکند، مکافاتی که پایههایش بر «القای حس گناه» استوار است، بهعبارتی: «ایجاد عذاب روحی و تحمیل توبه». درد و عذاب روحى، ناشی از احساس گناه، باید به زمینهای بدل میشد تا زندانی براى پاکشدن از «گناه» و جبران آن، علیه تمامیت گذشتهاش، وارد عمل شود، به اینشکل، در اتاقهای بازجویی، القای حس گناه با تخریب گذشتهی زندانی شروع میشد. شکنجهگران با ایجاد آشفتگی و دستکاری در روان و خاطرههای زندانی، گذشتهای سراسر وارونه در ذهن او ترسیم میکردند. به زندانی میقبولاندند که در گذشته انسانی فاسد بوده و عمل او –گو خواندن کتاب یا اعلامیه باشد— گناه و برخاسته از «هوای نفسانی» بوده است. آرمانخواهی او، به تسلیم در برابر اسلام، بازجو و شکنجهگر بدل میشد. وقتی زندانی «گناهکار» از شخصیت خود –که حاصل تجربهها، تربیت و آموختهها و نیز آرمان و آرزوهایش بود— تهی میشد، دستگاه «ارشاد» آماده بود تا او را به راه «راست» هدایت کند. این رفتارها در فضایی سراسر کینه و نفرت، در موقعیتی که هویت زندانی به طرز دردناکی مورد تاراج قرار میگرفت، کارگر میافتاد. فاجعه این بود که سیاست نفرتانگیز شکنجهگران کارساز شد، بازجوها، انسانهای پاک را به این باور رساندند که واقعاً گناهکاراند، تا جاییکه برخی از آنها، اعمالی را به خود نسبت میدادند که هرگز انجام نداده بودند.
مکانیسم دستکاری ذهن و روان انسانها، کارکردی پیچیده دارد. این مکانیسم میتواند زندانی را وارد ایفای نقش کند؛ بی آنکه حتی القائات شکنجهگران را قلباً پذیرفته باشد. وقتی ناتوانی و بیپناهی وجود زندانی را تسخیر میکند، ممکن است برای فرار از وضع موجود، وانمود کند که تسلیم شده است. اما وقتی ایفای نقش تکرار میشود، زندانی را وارد بازی خطرناکی میکند که تشخیص بین رفتار «واقعی» و «غیرواقعی» را سخت و سختتر مینماید. اینگونه از تجاوز و دستاندازی به دنیای ذهنی انسانها، با روشهای ترکیبی و در بستری از فضای رعب و وحشت زندان، حضور دائمی مرگ، تکنیکهای گوناگون شکنجه و کلاسهای «ارشاد» اجباری میتوانست امکانپذیر باشد. این سیاست ضدانسانی که به شستشوی مغزی معروف است، تأثیرات ویرانگرش بعد از آزادی هم ادامه مییافت.
در زندانهای جمهوری اسلامی، وارونه جلوهدادن حقیقت، حتی شامل نامها هم میشد. نامهای واقعی باید از ذهنها، ادبیات و تاریخ حذف میگردید. به زبان آوردن نام واقعی یک سازمان، در زمرهی گناهان قرار میگرفت. مثلاً اگر زندانی وابسته به سازمان مجاهدین خلق، از نامیدن خود با واژهی «منافق» ابا میکرد، بهطور مضاعف «منافق» شمرده میشد و مورد تنبیههای سخت قرار میگرفت. در تابستان ۱۳۶۷ چنین جسارتی با مرگ پاسخ داده میشد.
دستگاه شکنجه، به همینحد اکتفا نمیکرد، شکست قربانی باید الگویی میشد برای سایر زندانیان. او باید در حضور دیگران، به گناهان خود اعتراف و شکستهشدنش را بر دیگران آوار میکرد. شکلی دیگر از شکنجهی روانی، اجبار به شنیدن اعترافها و مصاحبههای توابین بود. از بلندگوها و تلویزیونهای مداربسته، سخنرانیهای مذهبی، قرآن، دعا و نوحه پخش میشد. مضمون اصلی این برنامهها، گناه و توبه بود که با گریههای سوزناک و التماسآمیز توأم میشد و فضای جنون و خلسه میآفرید.
برای نشاندادن چنین فضایی، صحنهای را نقل میکنم که در کتاب «حقیقت ساده» در توصیف آن، واژهی «سنگشدگان» را بهکار بردهام:
«زندانیها، ساکت جلوی سلولهاشان نشسته و به ما زل زده بودند. حتی چهرههای آشنایی که قبلاً هماتاقی بودیم، غریبانه نگاهمان میکردند. همگی مانتو و شلوار تیره بهتن داشتند، روسری به سر و آستین لباسشان تا مچ دست پایین کشیده شده بود. کسی در راهرو قدم نمیزد. کسی با دیگری حرف نمیزد. کتاب یا روزنامهای دستشان نبود جز قرآن و کتاب دعا… . شب اول ورود ما، مصادف بود با یکی از شبهای دعا. با بلندشدن صدای دعا از بلندگو، چراغها خاموش شدند. زندانیان در راهرو نشستند و دعا را با زمزمه همراهی میکردند. صدای گریه که اول آرام بود، هر آن بلندتر و بلندتر میشد. گاه که نوحهخوان دعا را قطع میکرد و دربارهی انسان گناهکار مرثیهسرایی میکرد، گریه اوج میگرفت. گریه نبود، زاری و فغان بود. چنان با سوز میگریستند که گویی مادری بالای جسد فرزندش میگرید».
خود را گناهکار دیدن، درگیرى دائمى با فکر عذاب جهنم و خشم خدا و مجازات، محرومکردن خویش از شادىهاى زندگى و گریز از هر آنچه رنگ لذت دارد، «سنگشدگان» را بهجایی رسانده بود که توانایی لذت بردن، آرزو و امید داشتن و چه بسا قدرت دوستداشتن را از دست داده بودند. برای بسیاری از آنها آینده هم تباه شده بود.
«سنگشدگان» بروز تلنبارشدگی خشم و نفرت، از خود و دیگری بود. برای جبران گناه کفایت نمیکرد که زندانیِ تواب با دردی که حس گناه میآفریند، بهحال خود رها شده و در خود فرو رود، او باید «توبهی واقعی» را در عمل اثبات میکرد. تواب واقعی کسی بود که به قلب رفیق سابقش که تسلیم نشده بود، شلیک کند، تفنگ را بهسوی کسی نشانه بگیرد که کوهوار بر آرمانهایش وفادار مانده بود. برای زندانی شکستخورده، او یادآور آرمانهای بربادرفته و گذشتهی باشکوهاش بود؛ گذشتهای که حالا به تاراج رفتهاست. توابین، در انتقام از مبارزان ایستادهای که مایهی رشک و نفرتشان بود، گاه چنان اصرار داشتند که حتی از پاسدارها و زندانبانان پیشی میگرفتند.
پدیده تراژیک مسخ انسان، محصول تیرهترین دورهی تاریخ معاصر ایران است، محصول دههی شصت که در آن هر ناممکنی ممکن گردید. خفقان از زندانها پا بیرون گذاشت، چنان مهیب بود که توانست حس همدردی را در جامعه فلج کند و به افسردگی جمعی و بیتفاوتی دامن زند.
نباید بگذاریم تکرار شود.